پایگاه مردمی ارتش جمهوری اسلامی ایران:
در سنگری درون شکاف کوه شیخ لطیف و در محاصره دشمن بودم آخرین هدایت جمعی را انجام میدادم. فرمانده لشکر بودم. وهمه همرزمان را برای اتخاذ موضع مستحکم تر به رده ای عقب تر گسیل داشته بودم. خودم مانده بودم و یک سرباز راننده به نام مرادی اهل اسلام آباد غرب، او نمیدانست چه وضعیتی بر صحنه جنگ حکمفرماست، صدای گلوله بود و آتش. در آخرین لحظات دلم برای او سوخت که در عین سادگی و مهربانی سربازی فداکار و فقط به فکر نگهداری ماشین فرمانده ها بود.
به او گفتم پسرجان سوار شو برو و آدرس مواضع عقب را به او دادم.با تعجب از من پرسید کی بیایم دنبالتان؟
- گفتم دیگر نمی خواهد بیایی دنبال من
در یک لحظه گویا متوجه منظور من و شرایط جنگ شد.
با نگرانی و التماس و نوعی قهر همراه با اشک در چشمانش با لهجه شیرین کردی گفت نمی روم والله و رفت پشت یک سنگ تا منصرف شوم.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.